تابستان پر غصه

نگار اسدزاده
Negar4321@hotmail.com

تابستان پر غصه


نگار اسدزاده

مادر در حالي كه فاتح و صادق را از خانه بيرون مي انداخت فرياد كشيد : « ندارم... ندارم...ندارم...»
سرظهربود. همه جا ساكت وآرام بود وهوا بسيار گرم بود واز گرما پرنده پر نميزد. فاتح وصادق زير درختي نشسته بودند. فاتح به كنده كاريهاي روي درخت نگاه ميكرد وصادق هم سرش را به ديوار تكيه داده بود و
برگهاي سبز درخت را تماشا مي كرد. سكوت كوچه را پسري نه، ده ساله در حالي كه د مپايي هايش را روي زمين مي كشيد بر هم زد. پسرك آمد وپهلوي فاتح نشست وخواست حرفي بزند كه فاتح گفت:« شريف! مامان هنوز هم داره به ما فحش ميده وعصبانيست؟ »
شريف: « نه بابا! داره با آبجي سودابه خوش وبش مي كنه وگل ميگه وگل ميشنوه.»
شريف در حالي كه با قطعه چوبي بازي ميكرد گفت :«بچه ها! يه بار من بچه بودم تقريباً شيش، هفت سالم بود
خب، بعد توي كوچه با بچه ها داشتيم بازي ميكرديم بعد من بودم، فاطي بود، مهدي بود وچند تا ديگه بعد هوا
هم ديگه قشنگ تاريك شده بود بعد من ...»
فاتح كه از طرز حرف زدن شريف كلا فه شده بود گفت :« مگه نمي توني عين آدميزاد درست حرف بزني و
هي اين قدر بعد ، بعد نكني.»
شريف : «خوب بابا حالا، بعد من از سر كوچه بابا رو ديدم كه داره مياد، بعد يكهو گفتم آخ! بابام اومد ودويدم
به سمت خونه و تا در باز بشه بابا هم بدوبدو كرد رسيد به من، بعد جلوي همون بچه ها دوتا پس گردني محكم
بهم زد و گفت كه دفعه ي آخرت باشه كه تا من رو ديدي بدوبدو بياي ننت رو خبر كني تا اون ننه ي... فوري
همه چيز رو قايم كنه ها!»
فاتح و صادق در حالي كه ميخنديد ند گفتند:« احمق! واسه چي اين كار رو كردي؟»
شريف:« آخه بابا ميدونين اون موقعها بچه ها تا باباشون رو مي ديدن دو دستي ميزدن توي سرشون ومي گفتن
خاك تو سرم شد ، الآن بابام ميگه واسه چي تا اين وقت شب تو كوچه موندي ، بعد من هم اومدم نشون بدم كه
آره بابا ، باباي ما هم عين باباهاي شما به بچه اش اهمييت ميده كه باباي ما هم چه قشنگ اهمييتش رو نشون
داد!؟»
صادق درحالي كه آهي از اعماق سينه مي كشيد سوسك درختي اي را زير پا له كرد وگفت:« مرتيكه هميشه ازاول زند گيش همينطور بي اعتماد وبد دل بوده وهست .»
فاتح با شانه اش به صادق زد و در حالي كه به سوسك درختي نگاه مي كرد اعتراض كنان گفت:« اه ،اه،اه!
واس چي بوش رو در اوردي.»
و بلند شد رفت سر كوچه و فرياد زد :« بياين بريم چشمه علي ، بچه ها »
صادق وشريف نيز از جايشان برخاستند وهر سه به سمت كوه د ويد ند .بعد از گذ شتن از كوه كوچكي به يك سراشيبي رسيدند. سراشيبي تندي بود و بچه ها از اينكه از سراشيبي پايين بدوند ، لذ ت مي بردند. دستهايشان را باز مي كرد ند وفرياد:« من يه هواپيماي جنگي ام، بووف...» و از سراشيبي پايين مي دويدند .
از بالاي سراشيبي پالايشگاه ومرقد امام معلوم بود. در روز از آن بالا، شهر چندان زيبا نبود اما شب هنگام ،
زماني كه چراغها روشن مي شدند، آنگاه شهر جلوه اي ديگر داشت وهمچون الماسي مي درخشيد.
كمي ايستادند تا نفسي تازه كنند كه شريف به خانه اي اشاره كرد وگفت :«بچه ها! چه انگورهايي !»
فاتح وصادق هم كمي به انگورها كه از شاخه ها به سمت كوچه آويزان شده بودند ، نگريستند. بعد از مدت
كمي فاتح گفت :« بياين بريم يه چند تا خوشه بچينيم و د لي از عزا د رآريم.»
صادق در حالي كه با هوس به انگورها مي نگريست ، گفت:« نه اون وقت خدا اين گناه مارو ناد يده نمي گيره
و يه بلا يي به سرمون مياد.»
فاتح رو به صادق گفت :« تو اگه مي خواي مي توني نياي.»
شريف دو دل بود و با اكراه گفت:« فاتح، آخه اگه آدم دزدي كنه خدا سنگش ميكنه.»
فاتح بلند خند يد وگفت:« بچه! اون وقت كلي آدم سنگي تو خيابون ها مي موند كه ، تازه اون سري كه از جيب بابا پول كش رفتيم بايد همون جا سنگ مي شد يم ديگه، پس بيا بريم و گوشت رو با اين مزخرفات پر نكن.»
شريف و فاتح به سمت انگورها دويد ند. صاد ق سرش را رو به آسمان كرد وبعد هم نگاهي به انگورها
انداخت . زير لبي گفت :« متاسفم.» وبه همراه فاتح وشريف به سمت انگورها دويد.
هنوز چند خوشه اي بيشتر نچيده بود ند كه پيرمردي فرياد زد :«آي آي آي بچه داري چي كار مي كني.»
بچه ها د يگر صبر نكرد ند وبا سرعت فرار كرد ند واز سراشيبي پايين د ويد ند. شريف از فاتح وصادق
عقب تر بود و دايم انگورها از د ستشان بيرون مي ريخت. ناگهان يكي از خوشه هاي انگور رفت زير پاي
شريف و شريف در سراشيبي ليز خورد وبعد از چند قل قل خوردن متوقف شد .صادق وفاتح فرياد زد ند :«
فرار كن ، پاشو ، پاشو بدو، پاشو»
شريف پشت سرش را نگاه كرد و پيرمرد را د يد كه همچنان به سمت آنها مي دود و چون فاصله زياد بود
نتوانست فحش هاي پير مرد را بشنود . انگورهايش را رها كرد وبا پاي زخمي شروع به د ويدن كرد.
نمي توانست تند بد ود ، د مپايي هايش جا مانده بود و پاهايش زخمي شده بود. صادق و فاتح پايين سراشيبي
منتظر شريف بود ند تا با او به سمت كوچه هاي پشت كوه فرار كنند. فاتح و صادق مدام فرياد ميزد ند :« بدو ، بدو » تا شريف رسيد يك دستش را فاتح گرفت ودست ديگرش را صادق و شروع به د ويدن كردند.
پيرمرد نزد يك تر شده بود كه ناگهان صادق خورد زمين. پير مرد عصايش را پرت كرده بود زير پاي
بچه ها تا آنها زمين بخورند وپيرمرد بتواند آنها را بگيرد و كتك مفصلي به آنها بزند.
صادق گفت :« خرفت» و عصاي پيرمرد را برداشت و با سرعت تر از قبل فرار كرد ند. در كوچه هاي
پر پيچ وخم وتنگ پشت كوه پنهان شد ند و بعد از چند د قيقه در حالي كه فقط صداي نفس نفس زدن هاي
خويش را مي شنيد ند از مخفي گاه خود بيرون آمد ند وبه سمت كوچه هاي تنگ اما آشناي خود پناه آوردند.
رفتند د وباره زير د رخت نشستند.شريف با گله گفت :« نه انگور دارم نه دمپايي. حالا جواب مامان رو چي
بدم؟ چه خاكي بريزم به سرم؟ خدايا...»
صادق با عصاي پيرمرد روي زمين ضربه زد و گفت:« عجب عصايي داره يعني عجب عصايي داشت.» و بلند خنديد. شريف پاچه هاي شلوارش را كمي بالا زد وبه پاهاي زخمي اش نگاهي انداخت وزير لبي به پيرمرد فحش داد. فاتح با افسوس گفت:« حيف اون انگورها كه همش زير پا له شد . پيرمرد خسيس نذاشت
حد اقل يك د ونش رو هم بخوريم.» و رو به شريف ادامه داد:« همش تقصير توي چلمن بود ش.»
شريف نگاهش را از روي زخمهاي پايش برداشت وبه فاتح نگاهي انداخت و گفت:« خيلي ميبخشين ها جناب، زمين خوردن من همش تقصير انگورهاي تو وداداش جونتون بود كه هي از دستتون ول مي شد و
مي رفت زير پاي من.»
صادق:«بچه ها ، اين حرفها رو ول كنين عصا رو بچسبين. بياين بريم پيش پيرمرد وبهش بگيم كه يك كيلو
انگور مي گيريم در عوض عصاش رو پس مي ديم.»
فاتح:« آره اون هم با همين عصا به تعداد د ونه انگورهاش ميزنه تو سرمون ومي گه بياين اين هم يك كيلو
انگور.» شريف :« تازه ، اگه لطف كنه و به اندازه ي همون د ونه انگورها بزنه تو سرمون، شانس
اورد يم.»
در حيني كه بچه ها در كوچه ها پرسه مي زد ند ، مادر و سودابه با يكد يگر درباره ي كلا س رفتن بچه ها
حرف مي زد ند. سودابه با چهره اي اند يشمندانه گفت:« ...خوب ، بفرستيد شون سر كار.»
مادر لحظه اي درنگ كرد وبعد گفت:« نه بابا، پسر بچه هستن ، يه وقت يه بلا يي سرشون مي يارن.»
سودابه گفت:« خيلي خوب ، پس اون سبزي هايي رو كه از بيرون مي گيريد واسه مرد م پاك مي كنيد رو
بد يد اينها پاك كنن بعد با پول كارشون بفرستيد شون سر كار .»
مادر بعد از لحظه اي چشم هايش از شادي درخشيد و گفت:« آره خوب فكري كردي ، پاشو صداشون كن.»
بعد از چند د قيقه بچه ها در حياط كوچك خانه كه هميشه بوي نم مي داد، ايستاده بود ند. سودابه موضوع
را به آنها گفت. بچه ها اول كمي با ترد يد به هم نگاه كرد ند وبعد هم با صدايي ضعيف موافقت خود را اعلا م
كرد ند.
فردا صبح مادر ده كيلو سبزي گرفت ورأس ساعت هشت بچه ها مشغول به كار شد ند تا ساعت ده شب.
سودابه بالاي سرشان نشسته بود تا مبادا سبزي ها را از قصدي به آشغالي بيندازند و يا علف قاطي سبزي ها
كنند. سودابه از طرز سبزي پاك كردن آنها كلا فه شده بود چون بچه ها هر يك سبزي اي كه برمي داشتند
با د قت به آن نگاه مي كرد ند وبعد از سودابه مي پرسيدند:« اين كه علف نيست؟»
يك هفته گذ شته بود وبچه ها در سبزي پاك كرد ن مهارت زيادي پيدا كرده بود ند. سبزي ها را خيلي سريع پاك ميكرد ند و مي شستند و مادر هم آنها را تحويل مشتري مي داد.
سه هفته به همين منوال گذ شت وبچه ها يك هفته ي باقي مانده را نيز با شور وشوق رفتن به كلا س
سپري كرد ند.
شب آخر با خيالي آسوده تا ساعت دو بعد از ظهر فردا خوابيد ند. وقتي برخاستند مادر مشغول حساب وكتاب
پول ها بود و ناهار هم حاضر بود .( برخلا ف هميشه كه ناهار ساعت پنج حاضر مي شد)
بعد از ظهر پدر به خانه آمد ومثل هميشه دعوا وكتك كاري به راه انداخت ورفت. هميشه همينطور بود.
پدر دو، سه هفته اي به خانه نمي آمد وبعد از دو، سه هفته كه به خانه باز مي گشت دعوا وكتك كاري اي
به راه مي انداخت و دوباره مي رفت...!
فردا صبح بچه ها در حياط منتظر مادر ايستاده بود ند تا مادر حاضر شود و بروند.
بچه ها تميز ترين لباسهايشان را به تن كرده بودند و فكر ميكرد ند دارند به عروسي مي روند. آنچنان شادي و سر وصدايي به راه انداخته بود ند كه اعصاب مادر به هم ريخته بود. مادر حاضر شد و رفت از كمد پول
بچه ها را بردارد اما ، جا تر بود و بچه نبود...
اين طرف د ويد ، آن طرف د ويد ، فرياد زد، بچه ها را به باد ناسزا گرفت، گريه كرد اما بيهوده بود.
د و هفته ي ديگر پد ر به خانه بازگشت و مادر بعد از كتك كاري و جر و بحث فراوان با او دست آخر
تنها جوابي كه شنيد اين بود:« خوب كرد م ، حالا مي خواي چي كارم كني!؟» ودر را كوبيد و رفت...
مادر مانده بود و يك د نيا غم بي چارگي وبچه ها مانده بود ند و قصر هاي ويران شده ي آرزوها و
رويا هايشان. سودابه گوشه اي كز كرده بود و مثل هميشه (بعد از دعواي مادر وپدر) سعي مي كرد از ريختن
اشك هايش جلوگيري كند.
بچه ها هم مثل هميشه بعد از دعوا نزد يك در حياط آماده ي فرار نشسته بود ند تا اگر مادر خواست عصبانيت خود را بر سر آنها خالي كند فوراً به كوچه بد وند ، به پناهگاه هميشگي.
مادر اين بار نه با عصبانيت بلكه با شرمساري وافسوس به بچه ها مي نگريست وبچه ها تلخي نگاه مادر را
خيلي زود درك كرد ند. بچه ها د لشان مي خواست مادر برخيزد و مثل هميشه به آنها فحش بدهد، كتكشان
بزند، از خانه بيرونشان كند، اما آنطور به آنها نگاه نكند.
يكي از بچه ها وزوز كنان گفت:« خر ما از كره گي دم نداشت.» و برخاستند و به سمت كوچه به راه افتاد ند.
مادر رفتن بچه ها را نگاه كرد. مثل هميشه با شور و شوق به سمت كوچه ند ويد ند بلكه همآنند سربازهاي
شكست خورده خود را به سمت كوچه مي كشيد ند.
قدم در كوچه گذاشتند، مثل همه ي ظهرهاي تابستان گرم و ساكت بود. انگار مثل هميشه خود را براي شنيدن
صداي بچه ها آماده كرده بود.
بچه ها در كوچه گريه مي كرد ند ومادر به صداي هق هق گريه ي بچه ها گوش مي داد...

****************************************



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30019< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي